اين داستانِ يک دکتر است.او مي خواست يک زندگي “معمولي” داشته باشد و جالب اينکه در هيچ امتحاني قصد نداشت رتبه ي اول را کسب کند .
هنگامي که همکلاسي هايش تمام شب مشغول حفظ کتاب و جزوه بودند، يا در حال جا کردن خود در دل اساتيد براي گرفتن نمره اي بالاتر، او تنها 2 يا 3 ساعت مطالعه مي کرد و عقيده داشت که نمي تواند براي چند نمره اضافي خواب خود را “فدا” کند .
همکلاسي هايش “ساده زيستي و معمولي” بودن او را به تمسخر مي گرفتند .
تمام همکلاسي هايش بعد از اخذ مدرک پزشکي عمومي، تلاش خود را چند برابر کردند تا بتوانند تخصص خود را بگيرند و جزء بهترين هاي جامعه باشند ولي دکتر تصميم گرفت درس خواندن را متوقف کند و در يک بيمارستان کوچک به عنوان دکتر شيفت شروع به کار کرد .
وی بعد از برگشت از بيمارستان با آرامش کامل ناهار مي خورد، کمي استراحت مي کرد تلويزيون نگاه مي کرد، کتاب مي خواند، موسيقي گوش مي کرد، به ديدن دوستان و آشنايان خود مي رفت، و اگر مريضي به در خانه او مراجعه مي کرد بدون هيچ شکايتي به صورت رايگان او را معالجه مي کرد.
خانه ي کوچکي کرايه کرد، کولر گازي هم وصل نکرد. يخچال کوچکي براي آشپزخانه ي کوچکش خريد و با موتور به سرکار رفت. در اين هنگام پدر و مادرش از او خواستند ازدواج کند .
دکتر در اين باره نيز “معمولي” رفتار کرد. هنگامي که تمامي دوستانش به دنبال زيباترين، پولدارترين و خانواده دارترين دختران مي گشتند، دکتر با دختري معمولي از خانواده اي ساده و متوسط ازدواج نمود. وصاحب بچه هایی بسیار معمولی شد.
دکتر به جاي ثبت نام بچه هاي خود در گرانترين مدارس خصوصي، آن ها را در مدرسه ي دولتي محله خود ثبت نام کرد. وی هيچگاه از آنها نمي خواست که شاگرد اول مدرسه شوند و به آنها فهماند که درس خود را در حد نياز فرا گيرند و قبول شوند. بچه ها هم با نمرهاي متوسط کلاس ها را قبول مي شدند و از شيوه زندگي خود لذت مي بردند.
اما زندگي دکتر اينگونه به پايان نرسيد. پيچ کوچکي در جاده ي زندگي دکتر به وجود آمد. تصميم گرفت از کشورش خارج شود و به کشور ديگري مهاجرت کند . دکتر کشوري بسيار “معمولي” را انتخاب نمود که هيچگونه صفي در سفارتخانه هاي آن وجود نداشت. او به کشور مالديو رفت و در بيمارستاني مشغول به کار شد .
خانه ي ساده اي کرايه کرد و همسر و بچه هايش را به آنجا برد. آخر هفته ها به مسافرت مي رفتند و دوستان فراواني پيدا کردند. تا اينکه دکتر روزي اطلاعيه اي در روزنامه ديد که در آن سازمان بهداشت جهاني (WHO) از چند دکتر عمومي، بدون مدرک تخصص و با تجربه چند ساله خواسته بود تا به يکي از روستاهاي دور افتاده در استراليا رفته و در بيمارستاني مشغول به کار شوند. دکتر براي اين شغل اقدام نمود و به استراليا مهاجرت کرد .
دولت خانه اي در روستا به او داد و او در بيمارستان مشغول به کار شد. بعد از چند سال به خاطر حسن برخورد و پشتکارش به رياست بيمارستان رسيد. دولت 2000 متر زمين زراعي به او اختصاص داد و دکتر نيز به کمک فرزندان معمولي خود آنجا را به مزرعه اي آباد تبديل نمود. در حال حاضر او در خانه اي با 5000 متر مربع مساحت زندگي مي کند و جگوار خود را در کنار پورشه ي همسرش در پارکينگ اختصاصيشان نگه مي دارد و “بچه ها و همسر معمولي ” او در کنارش هستند …
زنده ماندن
برای تو یک گلدان برداشتم با دستهایم مشتی از خاک درونش ریختم و یک برگ از گلی را که دوست داشتی درونش کاشتم به این امید که مثل گلدان همسایه پر از گل شود.
تو می دیدی که برگش تغییر نمی کند و من هر روز به پایش آب می ریزم.
تا اینکه یک روز صبح دیدی که چهره ام در هم رفته و خسته شده ام ، دیگر به گلدانت سر نزدم.
تو فکر کردی که گلدانت برایم بی اهمیت شده ، اما من می دیدم که تلاش هایم هیچ فایده ای نداشت.
دیگر مطمئن شدم که از همان روز اول برگت ریشه نکرده بود ، اما تو همچنان به برگت سر میزدی و من نگاهش نمی کردم.
چند هفته گذشت یک روز چشمم به گلدانت افتاد تک برگ کوچکش در خود فرو رفته و خشکیده بود.
برگت تمام این روزها زنده بود و به انتظار من می نشست تا برایش جرعه ای آب بریزم.
توان آن را نداشت که بزرگ شود و گل بدهد و برگ اضافه کند.
تنها توانش ثابت ماندن بودن ، مثل همیشه بودن بود و همین او را امیدوار به زنده بودن میکرد.
==============================================================================
روزی مردی …
روزی مرد کوری در پیاده روی خیابانی نشسته بود و تابلویی در کنارش گذاشته بـود. روی تابلو نوشـته شده بود : من کور هسـتم لطفا
به من کمک کنید. جوان خلاقی از آن جا می گذشت که متوجه مرد کور شد و مشاهده کرد فقط چند سکه بی ارزش داخل کلاه مرد
کور انداخته شده بود. مرد جوان چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برگرداند و در پشت تابلو
جمله دیگری نوشت و رفت. عصر آن روز که مرد جوان از آن جا عبور می کرد متوجه کلاه مرد کور شد که پر از سکه های با ارزش شده
بود. خوشحال شد و اندکی آن جا مکث کرد. مرد کور از صدای قدم های مرد جوان و توقف طولانی مدتش او را شناخت. خطاب به مرد
جوان گفت شما باتابلوی من چه کردی که این همه لطف مردم به من زیاد شد.مردجوان گفت کارخاص ومهمی نکردم. من فقط نوشته
شما را به شکل دیگری نوشتم. لبخندی زد و رفت. مرد کور هیچ وقت نفهمید که روی تابلویش نوشته شده :
امروز یک روز بهاری است ولی من نمیتوانم آن را ببینم !!!
==============================================================================
بهشت و جهنم را چه کسی می سازد؟
روزی مرد با خدایی از خدا پرسید:
“خداوندا، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟”
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛
مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛
آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد. اما افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند.
به نظرقحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند.
اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.
خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی”
و اما بهشت،
او را به اتاق بعدی بردند و در را باز کردند.
آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت.
اما افراد دور میز، قوی و تپل بودند و دائماً می خندیدند.
با اینکه مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند!!!
مرد گفت: “نمی فهمم!
خداوند جواب داد: “ساده است! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آنها تنها به خودشان فکر می کردند.
جهنم و بهشت هر دو یک شکل هستند، ما آدمیان آن دو را متفاوت می سازیم.
==============================================================================
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده بود.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر ازامید شکفتن
پسر سوم گفت: نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از
مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند.
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبینید ؛
در راههای سخت پایداری کنید: لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند.
در پس هر خزانی از زندگی بهاری در راه است.
==============================================================================
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
( شاید حرکتی لازم است )
==============================================================================
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت
که ناآگاهانه به زنی تنه زد ..
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد ..
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :
مادمازل من لئون تولستوی هستم ..
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت :
چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟!
تولستوی در جواب گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!
==============================================================================
بیل گیتس رئیس شرکت مایکروسافت در جمع صمیمانه دانش آموزان دبیرستانی گفت: (( در دبیرستان ها خیلی چیز ها را به دانش آموزان نمی آموزند. ))
او هفت اصل مهم را که دانشآموزان در دبيرستان فرا نميگيرند، بيان كرد. هفت اصل مهم بيل گيتس به اين شرح است :
اصل اول: در زندگي، همه چيز عادلانه نيست، بهتر است با اين حقيقت کنار بياييد.
اصل دوم: دنيا براي عزت نفس شما اهميتي قايل نيست.
در اين دنيااز شما انتظار ميرود که قبل ازآنکه نسبت به خودتان احساس خوبي داشته باشيد،
کار مثبتي انجام دهيد.
اصل سوم: پس از فارغالتحصيل شدن از دبيرستان و استخدام، کسي به شما رقم فوقالعاده زيادي پرداخت نخواهد کرد. به همين ترتيب قبل از آنکه بتوانيد به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسيد، بايد براي مقام و مزايايش زحمت بکشيد.
اصل چهارم: اگر فکر ميکنيد، آموزگارتان سختگير است، سخت در اشتباه هستيد.
پس از استخدام شدن متوجه خواهيد شد که رئيس شما خيلي سختگيرتر از آموزگارتان است، چون امنيت شغلي آموزگارتان را ندارد.
اصل پنجم: آشپزي در رستورانها با غرور و شأن شما تضاد ندارد.پدر بزرگهاي ما براي اين کار اصطلاح ديگري داشتند، از نظر آنها اين کار «يک فرصت» بود.
اصل ششم: اگر در کارتان موفق نيستيد، والدين خود را ملامت نکنيد، از ناليدن دست بکشيد و از اشتباهات خود درس بگيريد.
اصل هفتم: قبل از آنکه شما متولد بشويد، والدين شما هم جوانان پرشوري بودند و به قدري که اکنون به نظر شما ميرسد، ملالآور نبودند
==============================================================================
|
==============================================================================
اینشتین
لابد قبول دارید که آلبرت اینشتین یکی از بزرگترین نوابغ عالم است. ولی آیا میدانید که تحقیقات نشان دادهاند که اینشتین فردی بوده که در انجام امور بیشتر از سمت راست مغز خود استفاده میکرده است؟
قویترین کامپیوتر دنیا درست در مابین گوشهای شما قرار دارد. این کامپیوتر که ظرفیت آن یک میلیون بار بیشتر از قویترین کامپیوترهای موجود در دنیاست، همان مغز خارقالعاده انسان است. خیلی جالب است که هنوز هیچ بشری قادر نشده تمامی ظرفیتهای آن را کشف کند. بحث نیمکرههای مغزی و عملکرد آنان مسلما توجه بسیاری از شما را بهخود معطوف کرده است. جالب است بدانید که اکثر نوابغ علمی بزرگ نظیر ونگوگ، اینشتین و یا امیلیدیکینسن (شاعر معروف امریکایی) از سمتراست مغز خود بیشتر استفاده میکردهاند.
اما یک سوِال خندهدار: آیا تابهحال از خود پرسیدهاید که هر فردی چند تا مغز دارد؟ حتما میخندید و میگویید که خب معلوم است که یک مغز بیشتر ندارد. ولی حقیقت این است که مغز توسط یک شیار از وسط به دو نیمکره چپ و راست تقسیم میشود و بهنظر میرسد که هر کدام از آنها جهت انجام رفتارهای ویژهای اختصاصی شدهاند. مثلا نیمکره چپ مغزی بیشتر جهت انجام اموری نظیر تکلم، ریاضیات و منطق فعال است، حال آنکه نیمکره راست بیشتر به تصور و تجسمهای فضایی، تشخیص رنگ و چهره، تخیل و موسیقی میپردازند. البته ذکر این موضوع به این معنا نیست که هر نیمکره فقط یک کار میکند و نیمکره دیگر آن کار را انجام نمیدهد یا از آن چیزی نمیداند، بلکه بهدلیل آنکه این دونیم کره بهتوسط یک باند ضخیم بهنام رابط مغزی که حاوی 200 تا 520 میلیون رشته عصبی است با یکدیگر در ارتباطند و اطلاعات را ردوبدل میکنند، هر نیمکره از کارکرد نیمکره دیگر آگاهی دارد.
لابد تاکنون با افرادی برخورد داشتهاید که معتقدند چهره اشخاص را هیچگاه فراموش نمیکنند ولی در بخاطر سپردن اسم آنها مشکل دارند. این افراد در واقع جزو کسانی هستند که مغز راستشان تواناییهای بیشتری دارد. آرتور کاستر در کتاب معروف خود بهنام روح در ماشین، میل به جنگ و ویرانگری را ناشی از عدم رشد نیمهراست مغزی میداند، همچنین طبق بررسیهای محققان، افرادی که فقط با مغز چپ خود فکر یا عمل میکنند، بیش از سایرین بیمار شده و مستعد آسیب و انجام اشتباه در زندگی خود هستند و اصولا خیلی موفق نیستند. ولی در طرف مقابل، افرادی که با مغز راستشان فکر میکنند،سالمتر بوده و کمتر مستعد آسیب هستند و اشتباهات کمتری در زندگی خود مرتکب میشوند.در کل، 90 درصد مردم با سمت چپ مغز خود فکر میکنند در حالیکه فقط 10 درصد مردم از نیمکره راست مغزشان جهت تفکر استفاده میکنند. اکثر مردم تنها از یک نیمه مغز خود استفاده میکنند و خیلی از طرف مقابل کار نمیکشند مگر در موارد خاصی که نیاز به ارتباط بین دو نیمکره باشد که حتی در آن صورت نیز این ارتباط توام با ضعف است. بررسیها نشان دادهاند که هرگاه نیمکره ضعیفتر مغزی ترغیب به همکاری با نیمکره قویتر شود، افزایش فوقالعادهای در مجموع توانایی و کارآیی آنها حتی تا حد 5 تا 10 برابر دیده میشود.
بهطور کلی، هر نیمکره مغزی دارای امواجی با فرکانسهای خاص خود است بهطوری که فرکانس امواج مغزی در سمت چپ مغز در حدود 20 سیکل در ثانیه است در حالی که، فرکانس امواج سمت راست در حدود 10 سیکل در ثانیه است (فرکانس آلفا.) این فرکانسها شبیه به حالتی هستند که در امواج رادیویی وجود دارند. حتما همه میدانید که موج اف.ام کیفیت بهتر و بسیار مطلوبتری نسبت به موج ای.ام داشته و صداهای زائد آن را ندارد. در مورد امواج مغزی هم اینگونه تفسیر میشود که امواج فرکانس آلفا کیفیت و حالت بهتری دارند. بهخصوص در افرادی که نیمکره حاوی امواج آلفا در آنها غالب است،این امواج موجب میشوند که آن فرد زندگی سالمتری داشته و خوشحالتر و موفقتر باشد.
حال حتما این سوِال به ذهن شما میرسد که چگونه میتوان نیمکره مغزی غالب را تشخیص داد؟
بهطور کلی این موضوع که کدام نیمکره مغزی در امر تکلم غالبتر است برای یک جراح اعصاب بسیار مهم است تا قبل از انجام هرگونه جراحی مغزی،نیمکره غالب را تشخیص داده و از آسیبرسانی به نواحی تکلمی جلوگیری کند.
یک راه تشخیص نیمکره غالب، انجام آزمونی است بهنام < وادا> در طی این تست، یک داروی بیهوشکننده سریعالاثر بهنام سدیم آمیتال که نام دیگرش آموباربیتال است بهداخل شاهرگ (شریان کاروتید) راست یا چپ تزریق میشود. شاهرگ سمت راست خون را به نیمکره راست و شاهرگ سمت چپ خون را به نیمکره چپ مغزی میبرند. تزریق آموباربیتال بهداخل رگ موجب بهخواب رفتن موقتی نیمکره مربوطه میشود. در این حالت، چنانچه تواناییهای تکلمی فردی در نیمکره چپ غالب باشد، پس از تزریق آموباربیتال به شاهرگ چپ و به خواب رفتن نیمکره چپ، این فرد دیگر قادر به تکلم نخواهد بود.
یک راه دیگر جهت بررسی قابلیتهای تکلمی مغزی،انجام تحریکات الکتریکی مغز است که جراحان اعصاب آن را بر روی مغز باز انجام میدهند. در این روش با توجه به آنکه خود مغز گیرنده درد نداشته و قادر به درک درد نیست،جراح مغز یک الکترود را در نواحی مختلف مغز بیمار در حین جراحی قرار داده و از بیمار میخواهد تا چیزی را که حس میکند و یا به آن فکر میکند را بیان کند. افرادی که سمت چپ مغزیشان برای تکلم غالب است،در صورت تحریکات الکتریکی نقاط مختلف کورتکس (قشر) مغزی سمت چپ تکلمشان دچار اختلال میشود. توجه داشته باشید که چنانچه فردی فقط از کارآیی یک طرف مغز خود استفاده کند،این موضوع دلیل نارسایی و یا ناتوانی طرف دیگر نیست،بلکه شاید علت آن این باشد که طرف دیگر مغزی تمرین کافی جهت استفاده و کارکرد مناسب را نداشته است. شاید یکی از دلایل اینکه ما اغلب کمتر از سمت راست مغز خود استفاده میکنیم این باشد که اکثر روشهای یادگیری و آموزشی جامعه که ما غالبا با آن سروکار داریم بر روی تواناییهای سمت چپ مغز متمرکز شدهاند و متاسفانه، اغلب روشهای آموزشی مرسوم در جامعه کمتر حاوی روشهایی هستند که موجب تقویت مغز راست میشوند. پس اگر خواهان موفقیت هستید،سعی کنید که مغز راست خودتان را قوی کنید.
==============================================================================
به بهانه تولدش
===========================================================
آفتاب از پشت دیوار بالا می آید،روشنی همه جا را فرا گرفته است .شاخه ها سرد و خشکیده اند
زمستان است!
گرمی چون نور آرام آرام به جان شاخه ها می نشینند و اما خبری از سرسبزی نیست .
بوی جوانه زدن نمی آید رمقی در جان شاخه ها نیست ،همان چند برگی هم که به سختی به درخت ها چسبیده اند دست تمنا به درخت ها دارند و باد همچون تازیانه ای آرام و بی صدا تمام وابستگی ها را می زداید.
و من به درخت ها نگاه می کنم. نمی دانم هر وقت از بچگی درخت را به تصویر می کشیدم در ساده ترین شکلش تنه ای بود و دایره ای سبز رنگ بر رویش.
دوست ندارم به چشمانم اینگونه درخت دیدن را عادت دهم .دوست ندارم بوی مرگ تمام تصوراتم از درخت را پر کند.
برگ ها مثل فرزند به مادر چسبیده اند و چه بی رحم جدا می شوند اما می شوند .
ومن و تو و هرچه نفر نفس می کشند در این کره خاکی جدا می شویم.این ها نشانه است که مرگ هست اما زمستان عزیز است که این خشکی ،که این سردی ،سرسبزی به همراه دارد. .پس من روزی پس از مرگ باز می گردم که از عزیزترین پیامبران آموختم : (( اذا رایتم الربیع فاکثروا ذکر النشور ))
نمی دانم اما لمس می کنم واقعیست شاخه ها می شکنند به راحتی،اما این ها روزی جان می گیرند و از زیباییشان همه مست میشوند وصدای چه چه چکاوکان مست گوش شهر را پر می کند .
آری من با امید زندگی می کنم سعی میکنم بر تمام مشکلات غلبه کنم چون می دانم که روزی بازگشت داده می شوم چه خوب که بهاری باز گردم نه زمستانی
==============================================================================
==============================================================================